گزيده تاريخ بختياري- از يورش تازيان تا آغاز حكومت اتابكان
داستان كرد و لر:
در هيچ يك از منابع موجود، تا نيمههاي سده چهارم هجري، نامي از «لر» برده نميشود بعكس حتا در داستان «كارنامه اردشير بابكان» بازمانده از ايران باستان و همهي مراجع ديگر پس از آن، كوهنشينان «كرد» ناميده ميشوند. كردان فارس، كردان اصفهان، كردان خراسان و... به نظر ميرسد در آغاز «كرد» معناي قومي نداشته است، بلكه شكلي از زندگي و زيست بوده است، در برابر شهري و روستايي، مردان كوهنشين و شبانكاره را «كرد» ميناميدند.
در كارنامه اردشير بابكان (برگردان قاسم هاشمينژاد ص 31) آمده است «ساسان شبان بابك بود، از نژاد و ناف داراي شهريار و همواره بارمهي گوسفندان ميبود و وقت بيداد شاهي اسكندر گريزان و پوشيده ميرفت و روزگار ميگذاشت با شبانان «كرد»».(برخی تاریخ نویسان کردتبار ازاین موضوع استفاده وساسانیان را "کرد"میدانند) يا «اردشير چهار هزار مرد آراست و بر سر ايشان تاخت و شبيخون زد، از اين «كردان»، هزار مرد بكشت و بران ديگران، خسته، دست يافت.» (همان ص 45)
مسعودي در التنبيه و الاشراف، پس از ذكر نژاد كرد، طايفهها و جايگاه كردان را به اين شرح ميآورد: «كردان بازنجان و شوهجان و شادنجان و نشاوره و بوذيكان و لريه و جورقان و جاوانيه و پارسيان و جلاليه و مستكان و جابارقه و جروغان و كيكان و ماجردان و هذبانيه و ديگران كه در قلمرو فارس و كرمان و سيستان و خراسان و اصفهان و سرزمين جبال و ماهات (ماه بصره: همدان و ماه كوفه: دينور) و ماهسبذان و ايغارين كه برج و كرج ابي دلف و همدان و شهرزور و دراباد و صامغان و آذربايجان و ارمنيه و اران و بيلقان و باب و ابواب و جزيره بينالنهرين و شام و دربندها هستند.»
چنانچه ملاحظه ميشود «كردان» در تمام ايران پراكنده و حتا «لريه» و «پارسيان» هم «كرد» بحساب آمدهاند. (و اين نخستين بار است كه نام لر و لريه در كتابها آمده است و بمعناي مكان و جايگاه ونه نام قوم)
مسعودي در جاي ديگر آورده است كه: «هر يك از طوايف «كرد» يك زبان خاص «كردي» دارند.» (مروجالذهب ص 481)
در تبري آمده است: پس هرمزان (استاندار خوزستان) كافر شد و قلمرو خود را بروي مسلمانان بست و از «كردان» كمك خواست و... (ص 1887)... و اگر از جانب «كردان» فارس بوي حملهاي ميشد (همان ص 1889)... گروهي بسيار از «كردان» و ديگران در بيروز- از شهرهاي اهواز= خوزستان- (ص 2017) و... مردم «ايذه» و «كردان» كافر شدند. (ص 2112)
و جالب است كه در كاملص 5779 ذيل حوادث سال 439 آمده است: در اين سال كردهاي لر و گروهي از سپاه سرخاب (در شهر دسكره) سر به شورش برداشتند.
اين داستان-گفتن كُرد به همهي ايرانيان كوهنشين ،تا سدههاي هفت و هشت هم ادامه مييابد، در حاليكه از سده چهار (نيمهي سده) نام لُر ابتدا در كنار كُرد و سپس به تنهايي برده ميشود.
از اين شواهد كه بسيار است و فراوان، دو نتيجه ميتوان گرفت: يكي،نهادن نام كرد بر همه ی كوهنشينان ايران تا سده هفت و هشت و ديگري پراكندگي كوهنشينان در سراسر ايران و حتا خارج از مرزهاي شناخته شده ايران امروز.
نتيجه سومي كه ميتوان به دست داد، اين است كه برخلاف گفتهي برخي دوستان كُرد، لُرها به هيچ وجه كُرد نيستند، هرچند به درستي تشابهات بسياري بين دو طايفه و دو قوم وجود دارد كه قطعاً ناشي از: 1. همتبار بودن (ايراني بودن)و 2. شكل زندگي يكسان كوهنشيني آنهاست ،اما در نهايت كردان از اقوام ماد و لرها از اقوام پارس هستند. (زبان يا گويش كردي و لري بهترين گواه اين گفته ميباشد كه در عين نزديكي (به سبب نزديكي اقوام پارس و ماد و پارت)يكي نيستند.)سرزمین این دو نیز از آغاز، در عین همسایگی ،از یکدیگر جدا بوده است ویکی تا عمق آذربایجان وبالاتر ودیگری تا ژرفای پارس وکرمان وپایین تر ادامه داشته است.(نگارنده با برسی اشعار کردی در مقدمه ی شرفنامه ،بیش از هفتاد درسد واژه ی یکسان با لری (بختیاری وفارسی) یافته است .
داستان كرد و لر، سدهها بعد، در مورد لر و بختياري بگونهاي ديگر، تكرار ميشود و بختياري كه تا سده نه و حتا نيمه نخست سده ده، جزءمهم واصلی لر بزرگ بود، از نيمه دوم سدهي ده نام بختياري بخود ميگيرد. بدون آنكه تا كنون مشخص شده باشد كه چرا و چگونه. بهمان شكل كه «لر» مدتها در دل «كرد» نهفته بوده و سدهها بدرازا ميكشد تا رهاسازي يا جداسازي لر از كرد شكل بگيرد*.آنچه با احتمال بیشتر می توان گفت این است که تقسیم های سرزمینی نقش بنیادی در این نامگذاری ها وجداسازیها داشته است.جدایی وکاربرد- لک -برای برخی از لر ها نیز در همین روزگار بوده است.
فرمانروایی انیرانی ها ،سيزده سده پس از امپراتوري مادها= سال 1171 شاهنشاهي كوروش هخامنشي= 621 ميلادي= آغاز گاهشماري هجري
حدود پانزده سده پس از آخرين كوچ ايرانيان و دوازده سده پس از ايجاد بزرگترين فرمانرواييهاي جهان و تقديم كورشها و داريوشها و... به جهانيان، فرمانروايي ايرانيان از آنان گرفته شد. بهتر است گفته شود اين فرمانروايي دو دستي تقديم تازيان شد. تازياني كه پس از هر پيروزي دچار سرگيجه شديد (ناشي از مستي پيروزيهاي نه چندان دشوار) ميشدند و به ناچار براي رهايي از اين گيجي به خود ايرانيان بازنده، متوسل ميشدند.
چرا يورش، چرا شكست:
در خصوص علت حملهي تازيان به ايران، بسيار گفته شده است، اما گفتنيها- هنوز- بسيار هست.
بنابر روايت مورخان آغازين ايراني و عرب، اوضاع ايران- دربار و شاهنشاهي- پس از كشتن كودتاگونهي شيرويه، پدر خود را- خسروپرويز، آخرين شاهنشاه قدرتمند ساساني- پريشاني و پراكندگي، در ميان بزرگان دربار و كشور، ريشه دواند و توطئهها و دسيسهها و گروهگراييها آغاز شد.
شيرويهي پدركش- پدركشي از ويژگيهاي ايرانيان نبود- فردوسي بزرگ در داستان پدركشي ضحاك ميفرمايد: «گزارنده را راز با مادر است.» بمعناي اينكه اگر كسي علت پدركشي را بررسي كند، به مادر ضحاك و خطاي وي خواهد رسيد.
آري شيرويه در طول هشت ماه جانشيني پدر علاوه بر پدر «همهي برادران خود را كه پانزده تن بودند گردن زد» (اخبارالطوال- دينوري ص 141) و بزودي خود نيز «گرفتار بيماريها و دردها شد و درگذشت.» (همان ص 141) از سويي پيش از آن، خسرو پرويز در پيامش به پسر، در خصوص علت كشتن نعمان بن منذر، ميگويد: «بدان كه نعمان و خاندان او با عربها توطئه كردند و آنان را به انتظار بيرون شدن پادشاهي از خاندان ما واداشتند و در اين مورد نامههايي نوشته بودند.» (همان ص 140) هرچند عربي از خانداني ديگر جانشين نعمان گرديد- اياس پسر قيصه طايي. اما قطعاً نتيجه دلخواه خسروپرويز نبوده است (جايگزيني عربي با عرب ديگر). از ديگر سو با شاه شدن كودكي شيرخواره (شيرزاد پسر شيرويه) و رسيدن اخبار به شهريار (فرمانده سپاه خسروپرويز)، وي با لشكر خود رو به مداين آمد و «شهريار پادشاهي را غصب كرد و شيرزاد و مربي او و همهي كساني را كه در كشتن خسروپرويز دست داشتند كشت و خود را پادشاه ناميد... و اين در سال دوازدهم هجرت بود.» (همان ص 141) شهريار يكسال بعد كشته ميشود و پسر ديگري از خسروپرويز بنام جوانشير را «كه مادرش كرديه خواهر بهرام گور بود» به پادشاهي برگزيدند، كه او هم سال بعد درگذشت و پادشاهي به پوراندخت دختر خسروپرويز رسيد... «در اين هنگام شهرياري ايرانيان به سستي گراييد و كارشان به ناتواني كشيد و شوكت ايشان از هم پاشيده شد.» (همان ص 142)- و معلوم است كه وقتي شوكت شاهنشاهي چهارصد سالهاي از هم بپاشد، تمامي دشمنان چهارصد ساله به پا ميخيزند تا كينهها و دشمنيها را به اصطلاح صاف كنند. از ديگر سو اين حوادث، مردي عرب را بنام مثنا پسر حارثه شيباني كه خود و قبيلهاش با اجازهي شاهنشاه آمده بود و داستان ويرا بلاذري آورده است. تشويق و ترغيب به دستاندازي به اطراف و دستدرازي به اموال دهقانان ايراني شدند. گرفتاريهاي دربار و بيپاسخ ماندن جنگ و گريزهاي مثنا او را قويدلتر كرد و وي بر شدت حملات خود افزود. در اينجا اختلافي در گزارش بلاذري و دينوري هست كه در نتيجهي ماجرا، البته، تأثيري ندارد.
دينوري ميگويد: مثنا از قبيلهي معروف بكربن وائل بود كه در سال نه هجري به حضور پيامبر (ص) رسيده و مسلمان شده بود. بعلاوه دينوري از شخص ديگري بنام سويد بن قطبه عجلي نام ميبرد كه همزمان با دستدرازيهاي مثنا او هم به اُبلّه ميتاخت- مثنا شهر حيره را براي حملههاي خود برگزيده بود.
در مورد مثنا، كوفي در الفتوح خود ميگويد- اول كسي كه ميان عرب و عجم جنگ را شروع كرد مثنا بود و علت آن اين بود كه «قبايل تهامه (ربيعه؟) به سبب قحط و خشكسالي از شام و حجاز تحويل كردند و روي به حوالي عراق آوردند و در ولايت جزيره و يمامه قرار گرفتند. انوشيروان ايشان را بخواند و گفت: سبب آمدن شما بدين بلاد چيست؟» جواب دادند كه در شهرها و بيابانهاي ما قحط افتاده به جوار شاه التجا ساختيم. تا آنگاه كه لشكر عجم به چشم بد در ايشان نگريستند و اطماع فاسد از ايشان كردند- ايشان نيز دست برآورده قصد تعرض كردند. (ص 47) نتيجه اينكه از يكسو، دربار در جنگ و جدال داخلي بود و به امور مملكت نميرسيد و از ديگر سو اين حمله و گريزهاي آغازين عربها، باعث تشويق مسلمانان و تشديد حملهها و نهايتاً جنگ واقعي با ايرانيان براي گشودن سرزمينهاي ايراني گرديد. چون اخبار به ابوبكر رسيد، در مشورتي كه با عمر داشت خالد بن وليد كه بتازگي يمامه را فتح و آنجا حاكم شده بود، به كمك مثنا فرستاد تا چند و چون قدرت شاهنشاه، در نبردي جديتر، سنجيده شود.
از ديگر سو، بيتوجهي دربار به مسايل جنگ و گريزهاي اعراب، استانداران و فرمانداران را در يك وضعيت استقلال اجباري قرار داد كه در مورد جنگ و صلح با اعراب در نبردهاي بعدي، خود تصميم بگيرند و اين هم به اصطلاح بر نابساماني اوضاع افزود و مملكتي يكپارچه و دست كم يكهزار و پانصد ساله ( از دوران شاهنشاهي مادها) بصورت استانها و شهرستانها و حتا شهرهاي جداگانه درآمد كه با نيروي محدود و كاهنده، بديهي بود، از مقابله با سپاه رو به فزوني دشمن- هر چند فداكار و ايثارگر بوده باشند، سرانجام خسته و مانده گردند. و با وجودي كه براي مقابله با كشتار و جنايتها و وحشيگريهاي تازهواردان، شورشها كردند و تلاشها بخرج دادند اما چون بقول فيروزان در رابطه با خيانت آن شوشتري:
«تلاشها به تدريج كاهش و كاهش پذيرفت و يا شكل عوض نمود و مبارزه صورت ديگر گرفت.»
خوزستان يا كورهي اهواز بگفته و نوشتهي مورخان اغلب ايرانيِ تازينويس چون بلاذري اصفهاني و پسر جرير تبري و... در بين سالهاي (15 تا 20) يا (16 تا 19) تسخير شد.
* تبديل بهداروند (نام باوي از چهار باو تيرهي هفت لنگ بختياري) به بختياروند، عاميانه است و نميتوان آنرا جدي گرفت. بهمان گونه كه باو (= گونه و نوعي صفتِ رسانندهي خويشاوندي) را به باب (= در و دروازه) تبديل ميكنند. اينگونه فارسي سازي واژههاي بومي ما آدمي را بياد تبديل بيروني (ابوريحان) به بيراني مياندازد.
در كودكي شاهد بودهايم كه برخي هم سن و سالانِ شهريتر از ما، بهتر را بِخْتَر و هُل (خاكستر) را خُل و... ميگفتند تا خود از امثال من كه ديرتر از ده به شهر آمده بودم، شناخته شوند.(درباره ی معنای باو-زبانزد: دیده تاگوده ده باوته-به روشنی رسا ست.)
تبديل بهدار[وند] به بختيار[وند] از همان مقوله ميتواند باشد.
آنچه در خصوص اتلاق نام بختياري بر بخشي از مردمان تشكيل دهنده لر بزرگ ميتوان با قاطعيت گفت اين است كه:
1- اين تغيير و تحول در فاصلهي از بين رفتن حكومت اتابكان لر بزرگ در سال 827 هجري قمري- 802 هجري خورشيدي و سال 974 هجري قمري- 945 هجري خورشيدي در حكومت شاه تهماسب صفوي رخ داده است و در آن سال، اين نام جا افتاده بوده است. هرچند گفتن لر بختياري نيز وجود داشته است و بكار ميرفت.
2- هرچند در آغاز خانهاي بختياري از (لر) بودن خود گريزان نبودند اما آرام آرام لر بختياري، نزد خانها و بزرگان بختياري به لر و بختياري تبديل ميشد به نحوي كه براي نمونه، همسران خود را از خانوادههاي بزرگ (بيبي) و از آن خانوادههاي معمولي و به اصطلاح رعايا را (لر) ميگفتند.
)
داستان كرد و لر:
در هيچ يك از منابع موجود، تا نيمههاي سده چهارم هجري، نامي از «لر» برده نميشود بعكس حتا در داستان «كارنامه اردشير بابكان» بازمانده از ايران باستان و همهي مراجع ديگر پس از آن، كوهنشينان «كرد» ناميده ميشوند. كردان فارس، كردان اصفهان، كردان خراسان و... به نظر ميرسد در آغاز «كرد» معناي قومي نداشته است، بلكه شكلي از زندگي و زيست بوده است، در برابر شهري و روستايي، مردان كوهنشين و شبانكاره را «كرد» ميناميدند.
در كارنامه اردشير بابكان (برگردان قاسم هاشمينژاد ص 31) آمده است «ساسان شبان بابك بود، از نژاد و ناف داراي شهريار و همواره بارمهي گوسفندان ميبود و وقت بيداد شاهي اسكندر گريزان و پوشيده ميرفت و روزگار ميگذاشت با شبانان «كرد»».(برخی تاریخ نویسان کردتبار ازاین موضوع استفاده وساسانیان را "کرد"میدانند) يا «اردشير چهار هزار مرد آراست و بر سر ايشان تاخت و شبيخون زد، از اين «كردان»، هزار مرد بكشت و بران ديگران، خسته، دست يافت.» (همان ص 45)
مسعودي در التنبيه و الاشراف، پس از ذكر نژاد كرد، طايفهها و جايگاه كردان را به اين شرح ميآورد: «كردان بازنجان و شوهجان و شادنجان و نشاوره و بوذيكان و لريه و جورقان و جاوانيه و پارسيان و جلاليه و مستكان و جابارقه و جروغان و كيكان و ماجردان و هذبانيه و ديگران كه در قلمرو فارس و كرمان و سيستان و خراسان و اصفهان و سرزمين جبال و ماهات (ماه بصره: همدان و ماه كوفه: دينور) و ماهسبذان و ايغارين كه برج و كرج ابي دلف و همدان و شهرزور و دراباد و صامغان و آذربايجان و ارمنيه و اران و بيلقان و باب و ابواب و جزيره بينالنهرين و شام و دربندها هستند.»
چنانچه ملاحظه ميشود «كردان» در تمام ايران پراكنده و حتا «لريه» و «پارسيان» هم «كرد» بحساب آمدهاند. (و اين نخستين بار است كه نام لر و لريه در كتابها آمده است و بمعناي مكان و جايگاه ونه نام قوم)
مسعودي در جاي ديگر آورده است كه: «هر يك از طوايف «كرد» يك زبان خاص «كردي» دارند.» (مروجالذهب ص 481)
در تبري آمده است: پس هرمزان (استاندار خوزستان) كافر شد و قلمرو خود را بروي مسلمانان بست و از «كردان» كمك خواست و... (ص 1887)... و اگر از جانب «كردان» فارس بوي حملهاي ميشد (همان ص 1889)... گروهي بسيار از «كردان» و ديگران در بيروز- از شهرهاي اهواز= خوزستان- (ص 2017) و... مردم «ايذه» و «كردان» كافر شدند. (ص 2112)
و جالب است كه در كاملص 5779 ذيل حوادث سال 439 آمده است: در اين سال كردهاي لر و گروهي از سپاه سرخاب (در شهر دسكره) سر به شورش برداشتند.
اين داستان-گفتن كُرد به همهي ايرانيان كوهنشين ،تا سدههاي هفت و هشت هم ادامه مييابد، در حاليكه از سده چهار (نيمهي سده) نام لُر ابتدا در كنار كُرد و سپس به تنهايي برده ميشود.
از اين شواهد كه بسيار است و فراوان، دو نتيجه ميتوان گرفت: يكي،نهادن نام كرد بر همه ی كوهنشينان ايران تا سده هفت و هشت و ديگري پراكندگي كوهنشينان در سراسر ايران و حتا خارج از مرزهاي شناخته شده ايران امروز.
نتيجه سومي كه ميتوان به دست داد، اين است كه برخلاف گفتهي برخي دوستان كُرد، لُرها به هيچ وجه كُرد نيستند، هرچند به درستي تشابهات بسياري بين دو طايفه و دو قوم وجود دارد كه قطعاً ناشي از: 1. همتبار بودن (ايراني بودن)و 2. شكل زندگي يكسان كوهنشيني آنهاست ،اما در نهايت كردان از اقوام ماد و لرها از اقوام پارس هستند. (زبان يا گويش كردي و لري بهترين گواه اين گفته ميباشد كه در عين نزديكي (به سبب نزديكي اقوام پارس و ماد و پارت)يكي نيستند.)سرزمین این دو نیز از آغاز، در عین همسایگی ،از یکدیگر جدا بوده است ویکی تا عمق آذربایجان وبالاتر ودیگری تا ژرفای پارس وکرمان وپایین تر ادامه داشته است.(نگارنده با برسی اشعار کردی در مقدمه ی شرفنامه ،بیش از هفتاد درسد واژه ی یکسان با لری (بختیاری وفارسی) یافته است .
داستان كرد و لر، سدهها بعد، در مورد لر و بختياري بگونهاي ديگر، تكرار ميشود و بختياري كه تا سده نه و حتا نيمه نخست سده ده، جزءمهم واصلی لر بزرگ بود، از نيمه دوم سدهي ده نام بختياري بخود ميگيرد. بدون آنكه تا كنون مشخص شده باشد كه چرا و چگونه. بهمان شكل كه «لر» مدتها در دل «كرد» نهفته بوده و سدهها بدرازا ميكشد تا رهاسازي يا جداسازي لر از كرد شكل بگيرد*.آنچه با احتمال بیشتر می توان گفت این است که تقسیم های سرزمینی نقش بنیادی در این نامگذاری ها وجداسازیها داشته است.جدایی وکاربرد- لک -برای برخی از لر ها نیز در همین روزگار بوده است.
فرمانروایی انیرانی ها ،سيزده سده پس از امپراتوري مادها= سال 1171 شاهنشاهي كوروش هخامنشي= 621 ميلادي= آغاز گاهشماري هجري
حدود پانزده سده پس از آخرين كوچ ايرانيان و دوازده سده پس از ايجاد بزرگترين فرمانرواييهاي جهان و تقديم كورشها و داريوشها و... به جهانيان، فرمانروايي ايرانيان از آنان گرفته شد. بهتر است گفته شود اين فرمانروايي دو دستي تقديم تازيان شد. تازياني كه پس از هر پيروزي دچار سرگيجه شديد (ناشي از مستي پيروزيهاي نه چندان دشوار) ميشدند و به ناچار براي رهايي از اين گيجي به خود ايرانيان بازنده، متوسل ميشدند.
چرا يورش، چرا شكست:
در خصوص علت حملهي تازيان به ايران، بسيار گفته شده است، اما گفتنيها- هنوز- بسيار هست.
بنابر روايت مورخان آغازين ايراني و عرب، اوضاع ايران- دربار و شاهنشاهي- پس از كشتن كودتاگونهي شيرويه، پدر خود را- خسروپرويز، آخرين شاهنشاه قدرتمند ساساني- پريشاني و پراكندگي، در ميان بزرگان دربار و كشور، ريشه دواند و توطئهها و دسيسهها و گروهگراييها آغاز شد.
شيرويهي پدركش- پدركشي از ويژگيهاي ايرانيان نبود- فردوسي بزرگ در داستان پدركشي ضحاك ميفرمايد: «گزارنده را راز با مادر است.» بمعناي اينكه اگر كسي علت پدركشي را بررسي كند، به مادر ضحاك و خطاي وي خواهد رسيد.
آري شيرويه در طول هشت ماه جانشيني پدر علاوه بر پدر «همهي برادران خود را كه پانزده تن بودند گردن زد» (اخبارالطوال- دينوري ص 141) و بزودي خود نيز «گرفتار بيماريها و دردها شد و درگذشت.» (همان ص 141) از سويي پيش از آن، خسرو پرويز در پيامش به پسر، در خصوص علت كشتن نعمان بن منذر، ميگويد: «بدان كه نعمان و خاندان او با عربها توطئه كردند و آنان را به انتظار بيرون شدن پادشاهي از خاندان ما واداشتند و در اين مورد نامههايي نوشته بودند.» (همان ص 140) هرچند عربي از خانداني ديگر جانشين نعمان گرديد- اياس پسر قيصه طايي. اما قطعاً نتيجه دلخواه خسروپرويز نبوده است (جايگزيني عربي با عرب ديگر). از ديگر سو با شاه شدن كودكي شيرخواره (شيرزاد پسر شيرويه) و رسيدن اخبار به شهريار (فرمانده سپاه خسروپرويز)، وي با لشكر خود رو به مداين آمد و «شهريار پادشاهي را غصب كرد و شيرزاد و مربي او و همهي كساني را كه در كشتن خسروپرويز دست داشتند كشت و خود را پادشاه ناميد... و اين در سال دوازدهم هجرت بود.» (همان ص 141) شهريار يكسال بعد كشته ميشود و پسر ديگري از خسروپرويز بنام جوانشير را «كه مادرش كرديه خواهر بهرام گور بود» به پادشاهي برگزيدند، كه او هم سال بعد درگذشت و پادشاهي به پوراندخت دختر خسروپرويز رسيد... «در اين هنگام شهرياري ايرانيان به سستي گراييد و كارشان به ناتواني كشيد و شوكت ايشان از هم پاشيده شد.» (همان ص 142)- و معلوم است كه وقتي شوكت شاهنشاهي چهارصد سالهاي از هم بپاشد، تمامي دشمنان چهارصد ساله به پا ميخيزند تا كينهها و دشمنيها را به اصطلاح صاف كنند. از ديگر سو اين حوادث، مردي عرب را بنام مثنا پسر حارثه شيباني كه خود و قبيلهاش با اجازهي شاهنشاه آمده بود و داستان ويرا بلاذري آورده است. تشويق و ترغيب به دستاندازي به اطراف و دستدرازي به اموال دهقانان ايراني شدند. گرفتاريهاي دربار و بيپاسخ ماندن جنگ و گريزهاي مثنا او را قويدلتر كرد و وي بر شدت حملات خود افزود. در اينجا اختلافي در گزارش بلاذري و دينوري هست كه در نتيجهي ماجرا، البته، تأثيري ندارد.
دينوري ميگويد: مثنا از قبيلهي معروف بكربن وائل بود كه در سال نه هجري به حضور پيامبر (ص) رسيده و مسلمان شده بود. بعلاوه دينوري از شخص ديگري بنام سويد بن قطبه عجلي نام ميبرد كه همزمان با دستدرازيهاي مثنا او هم به اُبلّه ميتاخت- مثنا شهر حيره را براي حملههاي خود برگزيده بود.
در مورد مثنا، كوفي در الفتوح خود ميگويد- اول كسي كه ميان عرب و عجم جنگ را شروع كرد مثنا بود و علت آن اين بود كه «قبايل تهامه (ربيعه؟) به سبب قحط و خشكسالي از شام و حجاز تحويل كردند و روي به حوالي عراق آوردند و در ولايت جزيره و يمامه قرار گرفتند. انوشيروان ايشان را بخواند و گفت: سبب آمدن شما بدين بلاد چيست؟» جواب دادند كه در شهرها و بيابانهاي ما قحط افتاده به جوار شاه التجا ساختيم. تا آنگاه كه لشكر عجم به چشم بد در ايشان نگريستند و اطماع فاسد از ايشان كردند- ايشان نيز دست برآورده قصد تعرض كردند. (ص 47) نتيجه اينكه از يكسو، دربار در جنگ و جدال داخلي بود و به امور مملكت نميرسيد و از ديگر سو اين حمله و گريزهاي آغازين عربها، باعث تشويق مسلمانان و تشديد حملهها و نهايتاً جنگ واقعي با ايرانيان براي گشودن سرزمينهاي ايراني گرديد. چون اخبار به ابوبكر رسيد، در مشورتي كه با عمر داشت خالد بن وليد كه بتازگي يمامه را فتح و آنجا حاكم شده بود، به كمك مثنا فرستاد تا چند و چون قدرت شاهنشاه، در نبردي جديتر، سنجيده شود.
از ديگر سو، بيتوجهي دربار به مسايل جنگ و گريزهاي اعراب، استانداران و فرمانداران را در يك وضعيت استقلال اجباري قرار داد كه در مورد جنگ و صلح با اعراب در نبردهاي بعدي، خود تصميم بگيرند و اين هم به اصطلاح بر نابساماني اوضاع افزود و مملكتي يكپارچه و دست كم يكهزار و پانصد ساله ( از دوران شاهنشاهي مادها) بصورت استانها و شهرستانها و حتا شهرهاي جداگانه درآمد كه با نيروي محدود و كاهنده، بديهي بود، از مقابله با سپاه رو به فزوني دشمن- هر چند فداكار و ايثارگر بوده باشند، سرانجام خسته و مانده گردند. و با وجودي كه براي مقابله با كشتار و جنايتها و وحشيگريهاي تازهواردان، شورشها كردند و تلاشها بخرج دادند اما چون بقول فيروزان در رابطه با خيانت آن شوشتري:
«تلاشها به تدريج كاهش و كاهش پذيرفت و يا شكل عوض نمود و مبارزه صورت ديگر گرفت.»
خوزستان يا كورهي اهواز بگفته و نوشتهي مورخان اغلب ايرانيِ تازينويس چون بلاذري اصفهاني و پسر جرير تبري و... در بين سالهاي (15 تا 20) يا (16 تا 19) تسخير شد.
* تبديل بهداروند (نام باوي از چهار باو تيرهي هفت لنگ بختياري) به بختياروند، عاميانه است و نميتوان آنرا جدي گرفت. بهمان گونه كه باو (= گونه و نوعي صفتِ رسانندهي خويشاوندي) را به باب (= در و دروازه) تبديل ميكنند. اينگونه فارسي سازي واژههاي بومي ما آدمي را بياد تبديل بيروني (ابوريحان) به بيراني مياندازد.
در كودكي شاهد بودهايم كه برخي هم سن و سالانِ شهريتر از ما، بهتر را بِخْتَر و هُل (خاكستر) را خُل و... ميگفتند تا خود از امثال من كه ديرتر از ده به شهر آمده بودم، شناخته شوند.(درباره ی معنای باو-زبانزد: دیده تاگوده ده باوته-به روشنی رسا ست.)
تبديل بهدار[وند] به بختيار[وند] از همان مقوله ميتواند باشد.
آنچه در خصوص اتلاق نام بختياري بر بخشي از مردمان تشكيل دهنده لر بزرگ ميتوان با قاطعيت گفت اين است كه:
1- اين تغيير و تحول در فاصلهي از بين رفتن حكومت اتابكان لر بزرگ در سال 827 هجري قمري- 802 هجري خورشيدي و سال 974 هجري قمري- 945 هجري خورشيدي در حكومت شاه تهماسب صفوي رخ داده است و در آن سال، اين نام جا افتاده بوده است. هرچند گفتن لر بختياري نيز وجود داشته است و بكار ميرفت.
2- هرچند در آغاز خانهاي بختياري از (لر) بودن خود گريزان نبودند اما آرام آرام لر بختياري، نزد خانها و بزرگان بختياري به لر و بختياري تبديل ميشد به نحوي كه براي نمونه، همسران خود را از خانوادههاي بزرگ (بيبي) و از آن خانوادههاي معمولي و به اصطلاح رعايا را (لر) ميگفتند.
)
No comments:
Post a Comment