Wednesday, December 24, 2008

گذری برسرزمین بختیاری-3-همراه با جهانگردان



جهانگرد نخست: جناب ناصر خسرو قبادیانی
رویکرد نگارنده بر جدایی جهانگردان ومسافران از جغرافی دانان وجغرافی نویسان است وازاینرو باوجود نوشته های کهن تر از سفرنامه ی ناصر خسرو،سراغاز را ،ایشان قرارداده ایم.
اما ناصر خسرو که شرق وغرب وشمال وجنوب –به تقریب-جهان اسلام را درنوردیده استفدر عبور از سرزمین های لر نشین کهگیلویه وبویراحمد وبختیاری،پس از آنکه از راه دریا به بندر مهروبان در جایی درشمال غرب بندر دیلم ،میرسد به ارجان میرود.-(ارجان =ارگان =ارغان و..شهری اباد وبزرگ در 15 کیلومتری شمال بهبهان امروزی بوده است که بدستور قبادساسانی ساخته میشود وآنرا "قبادکرد" نامید.)وپس از استراحتی کوتاه از راه کوهستان به سوی لوردگان واصفهان می رود.به نقل از سفرنامه…بکوشش دکترمحمد دبیرسیاقی-ص165….واول محرم از آنجا برفتیم وبراه کوهستان روی به اصفهان نهادیم.درراه بکوهی رسیدیم .؟.دره تنگ بود.عام گفتندی این کوه را بهرام گور به شمشیر بریده است وآن را -شمشیر برید-می گفتند.وآنجا آبی عظیم دیدیم که از دست راست ما از سوراخ بیرون می اید واز جایی بلند فرو می دوید وعوام می گفتند این اب به تابستان مدام می اید وچون زمستان شود بازایستد ویخ بندد.به لوردغان رسیدیم که از ارجان تا انجا چهل فرسنگ بود.
واین لوردغان سرحد پارس است.واز انجا به خان لنجان رسیدیم.-پایان نقل.
شوربختانه ناصر خسرو به جزئیات ونام ها وجای های دیگری از این مسیر چند ده فرسنگی ،اشاره نکرده است واین البته دوراز انتظار است.ارگان ولردگان را که یکی روبه نیستی رفته ودیگری روبه پیشرفت،میشناسیم اما آن آب عظیم وآن کوه شمشیر بریده!را …نگارنده در سفری از مسجد سلیمان به شهرکرد از مسیر –مسجد سلیمان –اندیکا-تنگ شلال-رگ منار-شیمبار-چلو-تاراز-بازفت…در عبور شرقی –غربی از کناره ی رودخانه ی بازوفت،در ساحل راست یا جنوبی آن رودخانه کوهی را با ان ویژگی دیدم که مردم انجا آنرا کوه سفید یا –شمشیر بریده-می گفتند .جای شمشیر که از کیلومتر ها دور از آن بخوبی دیده میشد را به ضربه ی شمشیر حضرت علی-درود خدا بر او-میدانستند. اما آبهای برسرراه ناصرخسرو بترتیب از ارگان به سوی لردگان، به این شرح می باشد.
1-رودخانه ی مارون:این رود که نامهای دیگری هم داشته است پس از عبور از شهر تاریخی ارگان –با پل بزرگی که هنوز پایه هایش را می شود دید-در جنوب رامهرمز با رود الا یکی شده ودر خور دورق به دریای پارس میریزد.
2- آب گرم:از کهگیلویه بسوی شرق جاریست ودر جنوب لردگان به اب خرسان می پیوندد و آنسو تر به کارون می ریزد.
3- رود خرسان: این رود نیز به موازی آب گرم از یاسوج به شرق میرود وپس از آنکه با آبگرم یکی میشود به کارون میریزد.
4- آخرین رودخانه در این مسیر رودخانه ی لردگان است که از جنوب شهر عبور کرده وبا آبهای مسن ودوآب (یا آب بازوفت وسرخون) یکی شده وبه تقریب در نقطه ی مشترک مرزی سه استان لرنشین خوزستان وکهگیلویه وبویراحمد وچهامحال وبختیاری-کارون را شکل داده وبسوی دشت خوزستان ودرپایان اروندرود پیش میرود.
از انجا که گشودن این معما ها ویافتن این مسیر می تواند بجز کار ی پزوهشی ،لذت بخش نیز باشد ،دوستان وهمتباران را به یاری می خواند.جهانگرد بعدی ،پور یا پسر بتوته (یا همان ابن بطوطه ی معروف خواهد بود.)

Monday, December 22, 2008

گذری برسرزمین بختیاری-2-مرزها ومردمانش



سرزمین بختیاری ،در میانه ی سرزمین لر-بلحاظ شرقی غربی-قراردارد،در خاور کهگیلویه وبویراحمد ومردمانش ودر باختر،لرستان و گروه دیگری از لرها قراردارد.
جنوب سرزمین بختیاری را که خطی فرضیست که دزفول وشوشتر ونفت سفید و هفتکل ورامهرمز را بهم وصل میکند،عربها ولرهای کهگیلویه و..دراختیاردارند. بخش بزرگی از شرق وشمال سرزمین مارا اصفهانی ها گرفته اند واستان مرکزی نیز در شمال بخش کوچکی از این همسایگی را در اختیار دارد. میتوان گفت که بجز در جنوب که عربها هستند در سایر بخش ها اقوام دیگر لر ویا نزدیکان انها در همسایگی بختیاریها زندگی می کنند.
این سرزمین بجز دشتهایی محدود، عمدتن کوهستانی وسخت رو است.ارتباط عمده ی این سرزمین با شمال-استان وشهر اصفهان- وجنوب-رامهرمز واهواز وشوشتر ودزفول –بوده است.
ایذه شهر اصلی بختیاری ها در گرمسیر ولردگان ،کرسی نشین استان باستانی سردان،در سردسیر قراردارند.شهرهای کوچک وبزرگ دیگری هم بوده اند که نتوانسته اند دربرابر سیل بنیانکن زمان ،پایداری کنند .یا بکلی ازبین رفته اند ویا به بخش وروستایی کوچک رضایت داده اند. به همه ی این مانده ها ورفته ها ،تا انجا که آگاهی ها ومنابع اجازه بدهند،اشاره خواهد شد.
ایذه از راه هایی چند به شهرها وبخش های درونی و بیرونی پیوند داشت که بسیاری از آنها تنها نامی دارند وبس ودست روزگار و پای آدمی ،آنها را از راه به بیراهه برده وبه فراموشی سپرده است. اینک ایا دست هایی هست تا بیاری هم آنها را باز یابیم؟ کمک کنید!تا لذت کاشفان سرزمین ها را درک کنیم....گفته اند که،وصف العیش-نصف العیش.

Tuesday, December 16, 2008

-پیش درامدگذری بر سرزمین بختیاری




سرزمین بختیاری را می توان هنوز هم سرزمینی کمتر ناشناخته دانست.با وجود پیشرفت های بسیار در دانش جغرافیا وبویژه بهره برداری از ماهواره ها برای شناخت کوچکترین پدیده های زمینی وسرزمینی،بازهم کشور ما در اغاز راه است ودر این میان جغرافیای تاریخی از فقر بیشتری رنج می برد.بدیهی است نباید از تلاش ها وحرکت های بسیار سودمند استادان فن به سادگی وبدون سپاس.وقدردانی گذرنمود نخستین بار که کنجکاوی نگارنده در این مورد بر انگیخته شد،در زمان مطالعه ی سفرنامه ی ابن بتوته(بطوطه)بود آنجا که در دربار اتابک لر به سازندگی دوران اتابک احمد-پیراحمد- دبه ویژه قلعه مدرسه ها وراه ها اشاره ها دارد واز خوش اقبالی من یکی حضور در ایذه برای سرپرستی نظارت راه خوزستان از طریق ایذه به شهرکرددرآن زمان بود.عبور پیاده از روی ،سنگفرش جاده ی اتابکی ودسپارت آدمی را تا ژرفای تاریخ کشورش وسرزمینش فرو می برد در حالیکه صدای سم اسبان گارد جاویدان داریوش هخامنشی در عبور از سرزمین بختیاری بسوی سپاهان وپاسارگاد وتخت جمشید یا پارسه به زیبا ترین آهنگ در فضا می پیچید و تعجب داریوش ودر عین حال تصمیم وی را برای ساخت سنگ نگاره ها از دیدن کول فره وفرایاد می اورد.

Tuesday, December 2, 2008

گزیده ی تاریخ یختیاری -5


حكومت نشين كوره‌ي اهواز (خوزستان)، شوشتر بود كه عرب آنرا تُستَر مي‌گفت- و آنجا حاكم، هرمزان معروف بود. اما بازار اهواز* (= اهواز كنوني) را دهقاني بنام بيرواز (= پيروز؟)، فرماندار بود كه در پايان سال 15 يا آغاز سال 16 با پرداخت مال، با عرب‌ها صلح نمود (بلاذري- ص 525). اما ابن اعثم كوفي در الفتوح جور ديگري مي‌گويد: «... عرب‌ها از اُبلّه كوچ كرده به سمت اهواز روان شد، چون بدان ناحيت رسيد جنگ آغاز نموده، يك يك روستا (ها) را مي‌گرفت و فتح مي‌كرد. مردم فرس از پيش روي گريختند و... تا ولايت اهواز (را) جمله بگرفتند... چهار موضع بماند كه فتح نكرده بود...» اين چهار موضع شوش و شوشتر و مناذر و رامهرمز بودند. با رسيدن كمك تازه نفس، شوش با جنگ و صلح، مناذر و رامهرمز با جنگ و شوشتر پس از جنگ‌هاي خونين و محاصره طولاني، با خيانت تسخير شد. «روز ديگر بعد از نماز شام مردي از اهل تُسْتر، نام او نسيبه ابن دارويه، نزد ابوموسا آمد و گفت: «اي امير، اگر تو مرا و فرزندان و خويشان مرا امان دهي و مال و متاع مرا تعرض نرساني، من تو را بدين شهر رهنمون كنم و...» (الفتوح ص 218 و 219)... لشكر اسلام در شهر به كشتن و غارت كردن دست برآوردند و...» (همان ص 223)
پيش از فتح شوشتر، و پس از فتح رامهرمز، عبداله ابن عامر، ايذه را پس از نبردي شديد گشوده بود. (بلاذري ص 532) و قبل از آن جمعي از كردان (كوه‌نشينان لر يا همان بختياري‌ها) به ياري مردم «بلاد سنبيل و زط» كه كافر شده بودند وارد جنگ با عبداله شدند. لازم به تذكر است كه بسياري شهرهاي ايران و بويژه خوزستان. بيش از يك بار فتح شده بودند- يكبار به صلح و بارهاي ديگر به جنگ. علت مي‌توانست اين باشد كه، عرب‌ها در آغاز با معرفي اسلام، دل مردمان را بدست مي‌آوردند اما پس از اينكه همان مردم ظلم و جور و ستم آنها (عرب‌ها) را مي‌ديدند و اينكه بر سر تقسيم غنائم با يكديگر مي‌جنگيدند، سر به شورش بر‌مي‌داشتند كه در نوبت دوم اعراب با خشونتي هر چه تمامتر به آن شورش‌ها پاسخ مي‌دادند. (فتوح البلدان و الفتوح داستانها از كشتار وحشتناك مردم و به بردگي بردن زنان و كودكان شهرهاي شوش و شوشتر و رامهرمز و... دارند).
اما ظاهراً اين نخستين برخورد كوه‌نشينان بختياري (كرد آن زمان و لر بعدي) با تازيان نبوده است و بختياري‌ها پيش از اين تحت فرماندهي هرمزان با عرب‌ها روبرو شده بودند- تبري در پيش‌آمدهاي سال هفده، شرح مي‌دهد كه ظاهراً هرمزان پيش از اين با عرب‌ها صلح كرده بود و شايد هم مسلمان شده بود. اما پس از مدتي بر سر سرزمين‌هاي فتح شده بدست تازيان و صلح شده (پرداخت جزيه) بين آنان اختلاف مي‌افتد و نبردي درمي‌گيرد. اين نبرد در جنوب در پيرامون شهر اهواز، رخ داده بود. تبري مي‌گويد: «پس هرمزان كافر شد و قلمرو خود را به روي مسلمانان بست و از كردان (بختياري‌ها) كمك خواست و سپاهش فزوني گرفت» (تبري ص 1888)- تبري يكبار نيز از حمايت احتمالي از هرمزان، توسط اميران تازي در برابر حمله‌ي كردان فارسي! سخن مي‌گويد (همان ص 1889) و اين زماني است كه براي بار دوم بين هرمزان و عرب‌ها صلح مي‌شود و مرز سرزمين‌ها را پل اربك* بين اهواز و رامهرمز قرار مي‌دهند**.
اما صلح دوباره‌ي هرمزان با تازيان ديري نمي‌پايد و جنگي ديگر در كناره‌هاي پل ياد شده صورت مي‌گيرد كه با رسيدن كمك براي تازيان، مجبور به عقب‌نشيني بسوي شوشتر مي‌شود. اينجاست كه عرب‌ها رامهرمز را مورد حمله و تسخير قرار مي‌دهند و سرداري از آنان، نعمان نام از رامهرمز بسوي ايذه مي‌رود و در آنجا «تيرويه با وي درباره ايذه صلح كرد كه نعمان پذيرفت و...» (تبري ص 1896) بسوي رامهرمز برگشت. پاي تازيان بار ديگر به ايذه مي‌رسد، اما اين بار نه با صلح كه جنگ‌هاي خونيني درمي‌گيرد كه هر چند با پيروزي عرب‌ها پايان مي‌يابد اما پيروزي به آساني بدست نيامد. در سال 29 قمري (28 خورشيدي) (تبري 2110) و به سال سوم حكومت ابوموسا بر بصره- در زمان عثمان- «مردم ايذه و كردان (= بختياري‌ها- و در كل بمعناي شهري و كوهستاني) كافر شدند. لازم به تذكر است كه اين شورش‌ها هرگز قطع نشد، كما اينكه در همين سال در فارس و در استخر مردم شوريدند كه تازيان در آنجا يكي از جنايت‌هاي معروف را آفريدند». «و بسيار كس از آنها بكشت كه هنوز از آن به ذلت درند...» يعني حدود دويست و هفتاد هشتاد سال بعد هنوز زخم‌هاي آن جنايت التيام نيافته بود.
قبل از آن كه مردم ايذه و كردان (شهري و كوه‌نشين) كافر بشوند، و زماني كه سپاهيان عرب براي تسخير ديگر شهرها، خوزستان را ترك كرده بود، گروهي از كردان و فارسيان، در يكي از شهرهاي خوزستان، بيروز (بيروت؟) نام- در شمال غرب شوش- تجمع كرده براي جنگ و حمله به بصره آماده شدند كه اينبار نيز براثر پيش‌بيني عمر (خليفه دوم) كاري از پيش نبردند. «دليران مردم فارس و كردان آنجا آمده بودند كه با مسلمانان كيدي كنند، يا فرصتي بجويند و ترديدي نداشتند كه كاري خواهند ساخت.» (همان 2017)- نبرد در شهر تيري و مناذر* در جنوب اهواز (شمال خرمشهر فعلي) درگرفت. «در شهر تيري نيز خدا ربيع (فرمانده عرب) را بر بيروزيان (بيروتيان) ظفر داده بود...»
در سال 31 قمري (30 خورشيدي)، پس از كشته شدن يزدگرد، آخرين شاهنشاه ايران، اوضاع براي ايرانيان بدتر مي‌شود و مبارزات شكل ديگري بخود مي‌گيرد. آرام آرام مردم سروري اعراب را، دست كم در ظاهر، مي‌پذيرند البته منظور توده‌ي مردم است و نه بزرگان كه يا كشته شدند يا فرار كردند و يا تسليم تازيان گرديدند.
همانگونه كه يزدگرد آخرين پادشاه ايران بود، مي‌توان هرمزان را آخرين استاندار خوزستان و تيرويه را آخرين فرماندار بختياري دانست. و يزدگرد، هرمزان- تيرويه- خُرزاد و... را آخرين نام‌هاي زيباي ايراني. از اين پس و تا مدت‌ها، براي آگاهي از وضعيت بختياري‌ها بايد واژه واژه‌ي كتاب‌ها را جستجو كرد، قطره قطره جمع نمود تا مگر بشود به برخي واقعيت‌ها پي برد. در اين پي‌جويي، هرچند ممكن است به داستان بلندِ دنباله‌داري برخورد نكنيم، اما آنقدر آگاهي‌ها بدست مي‌آيد تا اطمينان يابيم كه بختياري‌ها نيز چون ديگر اقوام ايراني، بيكار ننشسته بودند. و صرفاً شاهد و تماشاگر رخدادها نبودند، بلكه در بسياري حوادث، اگر خود آفريننده نبودند، همراه و همكار بوده‌اند، بويژه پيش‌آمدهاي منطقه‌ي خوزستان و فارس و تا حدودي اصفهان و لرستان.
از اين تاريخ (حدود 30 هجري قمري- 29 خورشيدي) ببعد تاريخ‌ها (كتاب‌ها) بندرت به سرزمين بختياري پرداخته‌اند بنابراين ما هم اين برهه را به آنچه در تواريخ آمده است با شرح مختصري- در صورت نياز- بسنده مي‌كنيم تا آگاهي‌هاي مراجع بصورتي باشد كه بشود مورد بررسي قرار داد.
به ناچار تكرار مي‌كنيم كه: تا سده‌هاي چهار و حتا پس از آن، تمامي كوه‌نشينان ايران را «كرد» مي‌نامند اين موضوع بويژه در نوشته مسعودي در مروج الذهب بخوبي روشن شده است. در آنجا آمده است كه كردان كيانند، در كجاها زندگي مي‌كنند و گستره جعرافيايي‌اي را مشخص مي‌كند كه از خراسان تا سواحل درياي مديترانه را- بدرستي- دربرمي‌گيرد. هرچند بعدها كردها تا مصر هم رفته‌اند. با اين تذكر كه ممكن است اين يادآوري بارها در طول كتاب تكرار شود، بار ديگر به تبري روي مي‌آوريم.
تبري در شرح ماجراهاي سال 38 قمري (37 خورشيدي)، در رابطه با جدا شدن خريت‌پور راشد از امام علي (ع) در اعتراض به پذيرش حكميت از سوي (امام) در برابر معاويه... و تعقيب ياران امام، خريت و يارانش را، به نقل از شخصي بنام عبداله‌پور فقيم مي‌گويد: «پس از آن حركت كرديم (از اهواز) و سوي آن قوم (خوارج) رفتيم و آنها سوي كوهستان رامهرمز بالا رفتن گرفتند كه مي‌خواستند به قلعه‌ي استواري كه آنجا بود برسند، مردم ولايت بيامدند و قصه را با ما بگفتند و ما از پس قوم (خريت و يارانش) حركت كرديم، نزديك كوه رسيده بودند كه به آنها رسيديم و صف بستيم و با آنها روبه‌رو شديم.» و ادامه ميدهد كه: «معقل، يزيدپور مغفل را بر پهلوي راست خويش نهاد، منجاب‌پور راشد ضبي را كه از مردم بصره بود بر پهلوي چپ نهاد. خريت‌پور راشد ناجي، عربان خويش (!) را به صف كرد كه پهلوي راست وي بودند. مردم ولايت و كافران و كساني كه مي‌خواستند خراج را بشكنند و «كردان» همدستشان به پهلوي چپ بودند.»...
در اين گفته «مردم ولايت» و «كردان» آمده است بديهي است كه در كوهستان رامهرمز جز مردم كوه‌نشين بختياري (كردان) كسي زندگي نمي‌كرده است، و اين موضوع بعلاوه مي‌رساند كه مردم ولايت و كردان يا بختياري‌ها، هنوز بر دين خود بوده‌اند و نيز، خراج را، احتمالاً، بدليل كمرشكن و خارج از توان بودن، بر نمي‌تافتند.
در ادامه مي‌گويد، معقل ميان ما روان شد و در ترغيب آنان! به جنگ مي‌گفت: «بندگان خدا!... و دل به جنگ دهيد و خوشدل باشيد... با كسي مي‌جنگيد كه از دين برون شده (يعني خوارج) و كافران (لابد مردم ولايت) و كساني كه خراج نداده‌اند و كردان...»
و در ادامه «آنگاه پشت بكردند و هفتاد عرب از مردم بني ناجيه و ديگر عربان همراهشان و سيصد كس از كافران و كردان بكشتيم.» ظاهراً در اين جنگ پيروزي كامل بدست نمي‌آيد و از اينرو امام دستور مي‌دهد كه خريت را تا هر جا لازم باشد دنبال كنند تا يا كشته شود و يا از ولايت بيرون رود. «كه وي تا وقتي زنده باشد همچنان دشمن مسلمانان و دوست ستمگران خواهد بود.» (امام (ع))
رامهرمز، به گفته تبري، در سال 75 قمري (73 خورشيدي) نيز محل نبرد شديدي از سوي نمايندگان حجاج با خوارج بود. تبري در رخدادهاي سال 77 قمري (75 خورشيدي)، و در جريان شورش مطرف‌پور مغيره بر حجاج، و در نبردي كه بحدود اصفهان بين مطرف و مأموران حجاج از ري و سپاهان بوقوع پيوست مي‌گويد: «ما در يكي از روستاهاي ماه دينار* (؟) بوديم به نام سامان كه نزديك اصفهان بود و عجمان آنجا منزل مي‌گرفتند.» و اين سامان همان سامان است نزديك شهركرد و از ديدني‌هاي آنجا يكي هم پل زمان خان است بر زاينده‌رود. سپاه ري بفرمان حجاج بسوي سپاهان حركت مي‌كند و در آنجا با سپاهي از اصفهان و شاميان و كوفيان بسوي مطرف مي‌روند. «... نه هزار جنگاور از مردم ري با وي بود (منظور عدي‌پور وتاد، عامل ري) يك هزار جنگاور نيز با براءپور قبيصه بود كه حجاج از كوفه پيش وي فرستاده بود با نهصد كس از مردم شام و نزديك يكهزار كس از مردم اصفهان و كردان كه نزديك شش هزار جنگاور مي‌شدند...»
و از آنجا كه جنگ در مرز سرزمين بختياري رخ مي‌دهد (سامان) يقيناً منظور از كردان هم همان بختياري‌ها هستند. كه البته طرف باطل را گرفته بودند چرا كه مطرف انديشه‌هاي نيكي در آنزمان داشت كه متأسفانه شكست خورد.
***در رخدادهاي سال 262 هجري قمري (254 خورشيدي)، در جنگ‌هاي سه جانبه‌ي احمدپور ليثويه از سوي خليفه و علي‌پور ابان، پهلوان و فرمانده‌ي بزرگ زنگيان در يورش پانزده ساله‌ي آنان و والي اهواز از سوي يعقوب ليث بنام محمدپور عبيداله هزارمرد كرد، علاوه بر ولايت داري يك «كرد»، از نيروهاي وي كه جمله از «كردانند» يادي مي‌كند.
با توجه به سير جريان امور در اين سال‌ها، بسياري اقوام، بويژه كردان (= كوه‌نشينان كرد، لر و ديلم و...) در شمال و جنوب و مركز، دسته‌هايي به رهبري فرماندهان خودي تشكيل مي‌داده و در جنگ‌ها و درگيري‌هاي پيرامون ولايت خود حضور فعال داشتند. بر اين اساس و با توجه به محدوده فعاليت هزارمرد و نبردهايش كه عمدتاً در اهواز و شمال آن بوده است مي‌توان با اطمينان از بختياري بودن فرمانده و گروهش نام برد. بويژه كه سير حوادث در آينده، موقعيت و اعتبار بختياري‌ها و فرماندهان آنان را نشان مي‌دهد. ((حسنويه كرد و فرزندانش در حدود لرستان و همدان و كرمانشاه- ابوشوك پسر محمد پسر عناز در كردستان و شمال بودند و... از اين فرماندهان و رهبران دسته‌ها و گروه‌ها هستند.))
در اين مثلث، هزارمرد و نيروهايش (بختياري‌ها) و بويژه يكي از سران كرد (= بختياري) بنام خادم و علي‌پور ابان، فرمانده‌ي زنگيان در يك سو و نماينده‌ي خليفه در سوي ديگر قرار دارد كه در جنگ و گريز‌هاي صورت گرفته، كسي پيروز ميدان نبوده است، و درگيري‌ها، هرچند با‌ آمدن يعقوب پورليث به اهواز، شكل ديگري بخود مي‌گيرد، اما تا سالهاي بعد ادامه مي‌يابد.
نام محمدپور عبيداله، هزارمرد كرد، يكبار ديگر در سال 266 هجري قمري (258 خورشيدي)، همراه علي‌پور ابان، در كنار هم، در تاريخ تبري آمده است با اين تفاوت كه اين‌بار ديگر يار و همراه نيستند بلكه پيش‌آمدهايي در گذشته، علي را از محمد دلخور نموده است و او در انتظار فرصتي است تا چشم زخم و «بدي به او برساند، محمدپور عبيداله اينرا دانسته بود و مي‌خواست از او نجات يابد» از اينرو، پسر سردار زنگيان را واسطه‌ي آشتي قرار مي‌دهد اما با فرستادن هديه براي سردار زنگيان كينه و دشمني علي را نسبت به خود بيشتر كرد تا سرانجام علي اجازه‌ي نبرد با محمد را از سردار خود گرفت و براي مقابله با محمد سوي رامهرمز رفت. محمد در آن زمان در رامهرمز مقيم بود و احتمالاً نزديك به قوم پشتيبان خود يا همان بختياري‌ها. محمد فرار مي‌كند و علي وارد رامهرمز مي‌شود و غنائم بسيار بدست مي‌آورد. اما سرانجام با فرستادن دويست هزار درم، محمد، علي را وادار به دست برداشتن از وي و قلمرو او مي‌نمايد.
تبري در ادامه از نبرد كردان دارياني* و زنگيان مي‌گويد كه در همان سال (266قمري- 258خورشيدي) رخ داده است. ماجرا چنين بوده كه وقتي بين محمد (كه تبري در اينجا وي را پور آزادمرد و نه ملقب به هزارمرد مي‌نامد) و علي آشتي بوقوع پيوست، محمد پيغامي به علي مي‌دهد و ويرا تشويق به حمله به كرداني! مي‌كند كه در محلي بنام داريان مي‌زيستند. علي از سردار زنگيان اجازه‌ مي‌خواهد. و او، سردار زنگيان، با توصيه‌ي احتياط به وي اجازه مي‌دهد. و حتا از علي مي‌خواهد كه از محمد گروگان بگيرد و خود و تمام نيروهايش را درگير جنگ ننمايد. محمد موضوع گروگان را با سوگند ياد كردن حل مي‌كند (يعني گروگاني نمي‌دهد) و نبرد آغاز مي‌شود. مردان محمد هم همراه شدند تا به محل دلخواه رسيدند كه «مردم آنجا به مقابله آمدند و نبرد درگرفت، زنگيان در آغاز به كردان غلبه كردند. پس از آن كردان از جان بكوشيدند و ياران محمد از كمك آنها بازماندند كه زنگيان در هم شكسته شدند و مغلوب شدند و به هزيمت رفتند.» محمد ياران خود را گفته بود كه اگر زنگيان شكست خوردند و راه فرار در پيش گرفتند بر آنها بتازند و ياران چنين كردند و «به آنها تاختند و ربوده‌هايي از آنها بدست آوردند و گروهيشان را از اسبانشان پياده كردند و آنرا بگرفتند كه زنگيان به بدترين وضعي بازگشتند.»... اين رفتار محمد وضع سخت و ناهنجاري براي او پديد آورد كه اگر نبود سير حوادث و پوزش و عذرخواهي وي و فرستادن مال و خواسته، مي‌بايست انتقام سختي از زنگيان مي‌كشيد كه به خير گذشت. زنگيان نيز كه از سوي خليفه مورد حمله‌ي سختي واقع شده بودند صلاح در فراموش كردن موضوع ديدند و داستان در ظاهر بخوبي تمام شد.
در پيش‌آمدهاي سال 267قمري- 259 خورشيدي، تبري باز هم از محمدپور عبيداله كرد مي‌گويد. و آن زماني است كه خليفه براي يكسره كردن كار زنگيان تمام قواي خود را وارد كارزار نموده است و ابواحمد برادرش براي جمع‌آوري خراج‌هاي اهواز به هر ولايتي سرداري فرستاد تا مال‌ها را زودتر بفرستند. «... احمدپور ابي الا صبغ را به نزد محمدپور عبيداله كرد فرستاد.»
ولي با وجود تأكيد ابواحمد بر بخشيدن محمد و درخواست ارسال سريع كمك‌ها- كمك‌ها نرسيد، ابواحمد موفق تا سه روز انتظار مي‌كشد و سپس خود روانه‌ي رامهرمز مي‌شود كه در راه و دو فرسخي* بازار- اهواز، متوجه مي‌شود كه پل معروف اربك يادگار ساسانيان (احتمالاً بر روي رودخانه‌ كوپال) را سپاهيان وي شكسته‌اند تا دشمن نتواند از آن عبور كند. ابواحمد كه مال‌ها را بر كناره‌ي نهر و آن سوي پل مي‌بيند دستور مي‌دهد همان روز پل را بازسازي مي‌كنند و خود به اهواز برمي‌گردد و در آنجا نيز دستور مي‌دهد براي ساختن پل بر روي كارون (دجيل) كشتي‌ها آماده سازند.
پل بسته مي‌شود و «از پل عبور كرد و بر كناره‌ي غربي دجيل (كارون) در محل معروف به قصر مأمون (امانيه؟) اردو زد.» سه روز آنجا بود كه «همان شب! در آنجا مردم دستخوش زلزله‌اي هول انگيز شدند كه خدا شر آن را بداشت و بليه‌ي آنرا ببرد.»
آنگاه از قصر مأمون روانه‌ي قورج عباس! مي‌شود و در آنجا احمدپور ابي الا صبغ به نزد وي آمد با هدايا و فرستاده‌هاي محمدپور عبيداله كرد (= بختياري) «از اسب و سگ شكاري و ديگر چيزها» و سعد سياه، وابسته‌ي محمدپور عبيداله در جعفريه در حفر چاه آب، خليفه را ياري مي‌رساند.
اين محمدپور عبيداله هزارمرد كرد (يا پور آزادمرد كرد)،که از سرداران سپاه یعقوب در یورش به بغداد بوده، به نظر مي‌رسد، علاوه بر رامهرمز بر نواحي كوهستاني نيز حكم مي‌رانده است و از سويي آدمي سياستمدار نيز بوده است كه در يك زمان با 3 دشمن، يار بوده است و در حاليكه، گاهي خليفه را و گاهي زنگيان را از خود نگران و دلخور كرده است اما همچنان مي‌ماند، به احتمال، علاوه بر سياستمداري، قدرت و پشتيباني كوه‌نشينان (بختياري‌ها) نقش اصلي در اين ثبات مقام داشته است. از سويي ديگر به نظر مي‌رسد با ديگر هم‌تباران خود در مناطق همسايه نيز رابطه‌ي خوبي داشته است. از آن جمله با كردان (لران) دارياني كه به احتمال با دسيسه‌اي از پيش انديشيده شده، علي‌پور ابان و يارانش را گوشمالي داده است.
احتمالاً از آخرين خبرهايي كه تبري از كردان شمال خوزستان يا بختياري‌ها مي‌دهد در نبرد نهايي با زنگيان بوده باشد، خليفه كه تمام قوا و توان خود را در خاتمه دادن به آن شورش پانزده ساله كه بسياري كشته و خسارت بر جاي گذاشته بود، بكار گرفته است، از همه‌ي نيروهاي اطراف و اكناف از جمله مردم و عامل ايذه و اطراف آن، استفاده مي‌كند. (بديهي است كه اين مردم جز بختياري‌ها نبوده‌اند)
تبري در وقايع سال 270 قمري- 262 خورشيدي و در نبرد محرم همان سال با سالار زنگيان مي‌گويد: «از جمله كساني كه به داوطلبي به نزد وي (يعني برادر خليفه، ابواحمد موفق) آمدند، عامل ايذه و اطراف آن بود كه جزو ولايت اهواز بود با جمعي از سواران و پياده كه به خويشتن همراه ياران خويش نبرد مي‌كرد تا وقتي كه خبيث (نامي كه تبري براي سالار زنگيان ساخته است!) كشته شد.»
«در سخن از حادثاتي كه به سال دويست و نود و پنجم بود.» (= 286 خورشيدي)
* شهر اهواز به بازار اهواز (سوق الاهواز) معروف بود و كل خوزستان (= دشت) را كوره اهواز مي‌ناميدند.
* پل اربك يا اربق بنا بر گفته و نوشته بسياري تاريخ نويسان و جغرافيا نگاران در بين راه اهواز به رامهرمز و بر روي رودخانه‌اي شور، از دوران ساسانيان ساخته و برقرار بوده است. بر بنياد همين نگاشته‌ها؛ اين پل به رامهرمز نزديكتر بوده و در فصولي از سال آب فراواني از آن عبور مي‌نمود تا جايي كه در مواقعي براي پيشگيري از پيشروي دشمن آنرا خراب مي‌كردند و دشمن مجبور مي‌شد يا از پيشروي صرفنظر كند و يا از راه كناره‌ي كوهستان خود را به شوشتر و يا رود مسرقان برساند و از آن راه بسوي اهواز پيشروي كند.
اگر بر اين فرض اصرار ورزيم كه تغيير و تحول جغرافيايي (تغيير مسير رودخانه و يا رفتار مشابه ديگر زميني) رخ نداده باشد، اين پل بايد بر روي رودخانه كوپال ساخته شده باشد. در محدوده‌ي معادن مخلوط (شن و ماسه) كوهي كوپال كه در آنجا رودخانه دره‌اي ايجاد كرده است كه در مواقع سيل يا باران‌هاي شديد، رودخانه‌ي عظيمي ايجاد مي‌شود كه پل، براي عبور از آن چاره‌ساز نيست.
رود كوپال از جمع رودخانه‌هاي كُنْدك، تنباكوكار، آبلشكر، كه عمدتاً در زمستان و بهار آب بيشتر دارند، تشكيل مي‌شود و بدون پل نمي‌توان از آن عبور نمود، با توجه به موقعيت منطقه احتمال اينكه پل موجود در همان مكان پل قديم و يا نزديك به آن ساخته شده است، مي‌رود.
در هر صورت در نزديكي اين پل (پل اربك يا اربق كه معرب آن است) رخدادهاي بسيار مهمي بويژه در سده‌هاي سه و چهار بوقوع پيوسته است.
** خواننده محترم آگاه است كه آوردن تكه‌پاره‌هاي اين و آن كتاب صرفاً براي آگاهي يافتن خوانندگان از حضور مردم كوه‌نشين منطقه يا پيشينيان بختياري‌ها، زير نام كردان-درپیشامد های تاریخی ، مي‌باشد و نه بازگويي تاريخ، هر چند تاريخ نيز بصورتي ناقص، بازگويي شود.
* مناذر (بزرگ و كوچك) در شمال اهواز واقع بودند. بايد شهر (نهر) تيري و بنات آذر باشد كه هر دو در جنوب اهواز بوده‌اند.
* ماه دينار، منطقه‌ي گسترده‌اي شامل شمال غرب اصفهان (گلپايگان و خوانسار و داران) و شمال غرب لرستان (بربرود= اليگودرز و جاپِلَقً و كرج ابودلف و...) بوده است.
* داريان منطقه‌اي وسيع در جنوب بهبهان تا كنار درياي پارس است كه (لر) نشين مي‌باشد (گااوبه- ارجان كهگيلويه و بويراحمد)
* بايد بيش از دو فرسخ باشد. در دو فرسخي رودخانه‌اي وجود ندارد مگر مسيل آبهاي فصلي بنام (ماله) كه از كنار مجتمع فولاد اهواز، در جاده اهواز- رامهرمز- بندر امام مي‌گذرد. رودخانه‌ي بعدي (كوپال) دست كم چهل كيلومتر با اهواز فاصله دارد.

گزیده ی تاریخ یختیاری -4


گزيده تاريخ بختياري- از يورش تازيان تا آغاز حكومت اتابكان
داستان كرد و لر:
در هيچ يك از منابع موجود، تا نيمه‌هاي سده چهارم هجري، نامي از «لر» برده نمي‌شود بعكس حتا در داستان «كارنامه اردشير بابكان» بازمانده از ايران باستان و همه‌ي مراجع ديگر پس از آن، كوه‌نشينان «كرد» ناميده مي‌شوند. كردان فارس، كردان اصفهان، كردان خراسان و... به نظر مي‌رسد در آغاز «كرد» معناي قومي نداشته است، بلكه شكلي از زندگي و زيست بوده است، در برابر شهري و روستايي، مردان كوه‌نشين و شبانكاره را «كرد» مي‌ناميدند.
در كارنامه اردشير بابكان (برگردان قاسم هاشمي‌نژاد ص 31) آمده است «ساسان شبان بابك بود، از نژاد و ناف داراي شهريار و همواره بارمه‌ي گوسفندان مي‌بود و وقت بيداد شاهي اسكندر گريزان و پوشيده مي‌رفت و روزگار مي‌گذاشت با شبانان «كرد»».(برخی تاریخ نویسان کردتبار ازاین موضوع استفاده وساسانیان را "کرد"میدانند) يا «اردشير چهار هزار مرد آراست و بر سر ايشان تاخت و شبيخون زد، از اين «كردان»، هزار مرد بكشت و بران ديگران، خسته، دست يافت.» (همان ص 45)
مسعودي در التنبيه و الاشراف، پس از ذكر نژاد كرد، طايفه‌ها و جايگاه كردان را به اين شرح مي‌آورد: «كردان بازنجان و شوهجان و شادنجان و نشاوره و بوذيكان و لريه و جورقان و جاوانيه و پارسيان و جلاليه و مستكان و جابارقه و جروغان و كيكان و ماجردان و هذبانيه و ديگران كه در قلمرو فارس و كرمان و سيستان و خراسان و اصفهان و سرزمين جبال و ماهات (ماه بصره: همدان و ماه كوفه: دينور) و ماه‌سبذان و ايغارين كه برج و كرج ابي دلف و همدان و شهرزور و دراباد و صامغان و آذربايجان و ارمنيه و اران و بيلقان و باب و ابواب و جزيره بين‌النهرين و شام و دربندها هستند.»
چنانچه ملاحظه مي‌شود «كردان» در تمام ايران پراكنده و حتا «لريه» و «پارسيان» هم «كرد» بحساب آمده‌اند. (و اين نخستين بار است كه نام لر و لريه در كتاب‌ها آمده است و بمعناي مكان و جايگاه ونه نام قوم)
مسعودي در جاي ديگر آورده است كه: «هر يك از طوايف «كرد» يك زبان خاص «كردي» دارند.» (مروج‌الذهب ص 481)
در تبري آمده است: پس هرمزان (استاندار خوزستان) كافر شد و قلمرو خود را بروي مسلمانان بست و از «كردان» كمك خواست و... (ص 1887)... و اگر از جانب «كردان» فارس بوي حمله‌اي مي‌شد (همان ص 1889)... گروهي بسيار از «كردان» و ديگران در بيروز- از شهرهاي اهواز= خوزستان- (ص 2017) و... مردم «ايذه» و «كردان» كافر شدند. (ص 2112)
و جالب است كه در كاملص 5779 ذيل حوادث سال 439 آمده است: در اين سال كردهاي لر و گروهي از سپاه سرخاب (در شهر دسكره) سر به شورش برداشتند.
اين داستان-گفتن كُرد به همه‌ي ايرانيان كوه‌نشين ،تا سده‌هاي هفت و هشت هم ادامه مي‌يابد، در حاليكه از سده چهار (نيمه‌ي سده) نام لُر ابتدا در كنار كُرد و سپس به تنهايي برده مي‌شود.
از اين شواهد كه بسيار است و فراوان، دو نتيجه مي‌توان گرفت: يكي،نهادن نام كرد بر همه ی كوه‌نشينان ايران تا سده هفت و هشت و ديگري پراكندگي كوه‌نشينان در سراسر ايران و حتا خارج از مرزهاي شناخته شده ايران امروز.
نتيجه سومي كه مي‌توان به دست داد، اين است كه برخلاف گفته‌ي برخي دوستان كُرد، لُرها به هيچ وجه كُرد نيستند، هرچند به درستي تشابهات بسياري بين دو طايفه و دو قوم وجود دارد كه قطعاً ناشي از: 1. هم‌تبار بودن (ايراني بودن)و 2. شكل زندگي يكسان كوه‌نشيني آنهاست ،اما در نهايت كردان از اقوام ماد و لرها از اقوام پارس هستند. (زبان يا گويش كردي و لري بهترين گواه اين گفته مي‌باشد كه در عين نزديكي (به سبب نزديكي اقوام پارس و ماد و پارت)يكي نيستند.)سرزمین این دو نیز از آغاز، در عین همسایگی ،از یکدیگر جدا بوده است ویکی تا عمق آذربایجان وبالاتر ودیگری تا ژرفای پارس وکرمان وپایین تر ادامه داشته است.(نگارنده با برسی اشعار کردی در مقدمه ی شرفنامه ،بیش از هفتاد درسد واژه ی یکسان با لری (بختیاری وفارسی) یافته است .
داستان كرد و لر، سده‌ها بعد، در مورد لر و بختياري بگونه‌اي ديگر، تكرار مي‌شود و بختياري كه تا سده نه و حتا نيمه نخست سده ده، جزءمهم واصلی لر بزرگ بود، از نيمه دوم سده‌ي ده نام بختياري بخود مي‌گيرد. بدون آنكه تا كنون مشخص شده باشد كه چرا و چگونه. بهمان شكل كه «لر» مدت‌ها در دل «كرد» نهفته بوده و سده‌ها بدرازا مي‌كشد تا رهاسازي يا جداسازي لر از كرد شكل بگيرد*.آنچه با احتمال بیشتر می توان گفت این است که تقسیم های سرزمینی نقش بنیادی در این نامگذاری ها وجداسازیها داشته است.جدایی وکاربرد- لک -برای برخی از لر ها نیز در همین روزگار بوده است.
فرمانروایی انیرانی ها ،سيزده سده پس از امپراتوري مادها= سال 1171 شاهنشاهي كوروش هخامنشي= 621 ميلادي= آغاز گاه‌شماري هجري
حدود پانزده سده پس از آخرين كوچ ايرانيان و دوازده سده پس از ايجاد بزرگترين فرمانروايي‌هاي جهان و تقديم كورش‌ها و داريوش‌ها و... به جهانيان، فرمانروايي ايرانيان از آنان گرفته شد. بهتر است گفته شود اين فرمانروايي دو دستي تقديم تازيان شد. تازياني كه پس از هر پيروزي دچار سرگيجه شديد (ناشي از مستي پيروزيهاي نه چندان دشوار) مي‌شدند و به ناچار براي رهايي از اين گيجي به خود ايرانيان بازنده، متوسل مي‌شدند.
چرا يورش، چرا شكست:
در خصوص علت حمله‌ي تازيان به ايران، بسيار گفته شده است، اما گفتني‌ها- هنوز- بسيار هست.
بنابر روايت مورخان آغازين ايراني و عرب، اوضاع ايران- دربار و شاهنشاهي- پس از كشتن كودتاگونه‌ي شيرويه، پدر خود را- خسروپرويز، آخرين شاهنشاه قدرتمند ساساني- پريشاني و پراكندگي، در ميان بزرگان دربار و كشور، ريشه دواند و توطئه‌ها و دسيسه‌ها و گروه‌گرايي‌ها آغاز شد.
شيرويه‌ي پدركش- پدركشي از ويژگي‌هاي ايرانيان نبود- فردوسي بزرگ در داستان پدركشي ضحاك مي‌فرمايد: «گزارنده را راز با مادر است.» بمعناي اينكه اگر كسي علت پدركشي را بررسي كند، به مادر ضحاك و خطاي وي خواهد رسيد.
آري شيرويه در طول هشت ماه جانشيني پدر علاوه بر پدر «همه‌ي برادران خود را كه پانزده تن بودند گردن زد» (اخبارالطوال- دينوري ص 141) و بزودي خود نيز «گرفتار بيماري‌ها و دردها شد و درگذشت.» (همان ص 141) از سويي پيش از آن، خسرو پرويز در پيامش به پسر، در خصوص علت كشتن نعمان بن منذر، مي‌گويد: «بدان كه نعمان و خاندان او با عرب‌ها توطئه كردند و آنان را به انتظار بيرون شدن پادشاهي از خاندان ما واداشتند و در اين مورد نامه‌هايي نوشته بودند.» (همان ص 140) هرچند عربي از خانداني ديگر جانشين نعمان گرديد- اياس پسر قيصه طايي. اما قطعاً نتيجه دلخواه خسروپرويز نبوده است (جايگزيني عربي با عرب ديگر). از ديگر سو با شاه شدن كودكي شيرخواره (شيرزاد پسر شيرويه) و رسيدن اخبار به شهريار (فرمانده سپاه خسروپرويز)، وي با لشكر خود رو به مداين آمد و «شهريار پادشاهي را غصب كرد و شيرزاد و مربي او و همه‌ي كساني را كه در كشتن خسروپرويز دست داشتند كشت و خود را پادشاه ناميد... و اين در سال دوازدهم هجرت بود.» (همان ص 141) شهريار يكسال بعد كشته مي‌شود و پسر ديگري از خسروپرويز بنام جوان‌شير را «كه مادرش كرديه خواهر بهرام گور بود» به پادشاهي برگزيدند، كه او هم سال بعد درگذشت و پادشاهي به پوراندخت دختر خسروپرويز رسيد... «در اين هنگام شهرياري ايرانيان به سستي گراييد و كارشان به ناتواني كشيد و شوكت ايشان از هم پاشيده شد.» (همان ص 142)- و معلوم است كه وقتي شوكت شاهنشاهي چهارصد ساله‌اي از هم بپاشد، تمامي دشمنان چهارصد ساله به پا مي‌خيزند تا كينه‌ها و دشمني‌ها را به اصطلاح صاف كنند. از ديگر سو اين حوادث، مردي عرب را بنام مثنا پسر حارثه شيباني كه خود و قبيله‌اش با اجازه‌ي شاهنشاه آمده بود و داستان ويرا بلاذري آورده است. تشويق و ترغيب به دست‌اندازي به اطراف و دست‌درازي به اموال دهقانان ايراني شدند. گرفتاري‌هاي دربار و بي‌پاسخ ماندن جنگ و گريزهاي مثنا او را قويدل‌تر كرد و وي بر شدت حملات خود افزود. در اينجا اختلافي در گزارش بلاذري و دينوري هست كه در نتيجه‌ي ماجرا، البته، تأثيري ندارد.
دينوري مي‌گويد: مثنا از قبيله‌ي معروف بكربن وائل بود كه در سال نه هجري به حضور پيامبر (ص) رسيده و مسلمان شده بود. بعلاوه دينوري از شخص ديگري بنام سويد بن قطبه عجلي نام مي‌برد كه همزمان با دست‌درازي‌هاي مثنا او هم به اُبلّه مي‌تاخت- مثنا شهر حيره را براي حمله‌هاي خود برگزيده بود.
در مورد مثنا، كوفي در الفتوح خود مي‌گويد- اول كسي كه ميان عرب و عجم جنگ را شروع كرد مثنا بود و علت آن اين بود كه «قبايل تهامه (ربيعه؟) به سبب قحط و خشكسالي از شام و حجاز تحويل كردند و روي به حوالي عراق آوردند و در ولايت جزيره و يمامه قرار گرفتند. انوشيروان ايشان را بخواند و گفت: سبب آمدن شما بدين بلاد چيست؟» جواب دادند كه در شهرها و بيابانهاي ما قحط افتاده به جوار شاه التجا ساختيم. تا آنگاه كه لشكر عجم به چشم بد در ايشان نگريستند و اطماع فاسد از ايشان كردند- ايشان نيز دست برآورده قصد تعرض كردند.‌ (ص 47) نتيجه اينكه از يكسو، دربار در جنگ و جدال داخلي بود و به امور مملكت نمي‌رسيد و از ديگر سو اين حمله و گريزهاي آغازين عرب‌ها، باعث تشويق مسلمانان و تشديد حمله‌ها و نهايتاً جنگ واقعي با ايرانيان براي گشودن سرزمين‌هاي ايراني گرديد. چون اخبار به ابوبكر رسيد، در مشورتي كه با عمر داشت خالد بن وليد كه بتازگي يمامه را فتح و آنجا حاكم شده بود، به كمك مثنا فرستاد تا چند و چون قدرت شاهنشاه، در نبردي جدي‌تر، سنجيده شود.
از ديگر سو، بي‌توجهي دربار به مسايل جنگ و گريزهاي اعراب، استانداران و فرمانداران را در يك وضعيت استقلال اجباري قرار داد كه در مورد جنگ و صلح با اعراب در نبردهاي بعدي، خود تصميم بگيرند و اين هم به اصطلاح بر نابساماني اوضاع افزود و مملكتي يكپارچه و دست كم يكهزار و پانصد ساله ( از دوران شاهنشاهي مادها) بصورت استان‌ها و شهرستان‌ها و حتا شهرهاي جداگانه درآمد كه با نيروي محدود و كاهنده، بديهي بود، از مقابله با سپاه رو به فزوني دشمن- هر چند فداكار و ايثارگر بوده باشند، سرانجام خسته و مانده گردند. و با وجودي كه براي مقابله با كشتار و جنايت‌ها و وحشيگري‌هاي تازه‌واردان، شورش‌ها كردند و تلاش‌ها بخرج دادند اما چون بقول فيروزان در رابطه با خيانت آن شوشتري:
«تلاش‌ها به تدريج كاهش و كاهش پذيرفت و يا شكل عوض نمود و مبارزه صورت ديگر گرفت.»
خوزستان يا كوره‌ي اهواز بگفته و نوشته‌ي مورخان اغلب ايرانيِ تازي‌نويس چون بلاذري اصفهاني و پسر جرير تبري و... در بين سالهاي (15 تا 20) يا (16 تا 19) تسخير شد.

* تبديل بهداروند (نام باوي از چهار باو تيره‌ي هفت لنگ بختياري) به بختياروند، عاميانه است و نمي‌توان آنرا جدي گرفت. بهمان گونه كه باو (= گونه و نوعي صفتِ رساننده‌ي خويشاوندي) را به باب (= در و دروازه) تبديل مي‌كنند. اين‌گونه فارسي سازي واژه‌هاي بومي ما آدمي را بياد تبديل بيروني (ابوريحان) به بيراني مي‌اندازد.
در كودكي شاهد بوده‌ايم كه برخي هم سن و سالانِ شهري‌تر از ما، بهتر را بِخْتَر و هُل (خاكستر) را خُل و... مي‌گفتند تا خود از امثال من كه ديرتر از ده به شهر آمده بودم، شناخته شوند.(درباره ی معنای باو-زبانزد: دیده تاگوده ده باوته-به روشنی رسا ست.)
تبديل بهدار[وند] به بختيار[وند] از همان مقوله مي‌تواند باشد.
آنچه در خصوص اتلاق نام بختياري بر بخشي از مردمان تشكيل دهنده لر بزرگ مي‌توان با قاطعيت گفت اين است كه:
1- اين تغيير و تحول در فاصله‌ي از بين رفتن حكومت اتابكان لر بزرگ در سال 827 هجري قمري- 802 هجري خورشيدي و سال 974 هجري قمري- 945 هجري خورشيدي در حكومت شاه تهماسب صفوي رخ داده است و در آن سال، اين نام جا افتاده بوده است. هرچند گفتن لر بختياري نيز وجود داشته است و بكار مي‌رفت.
2- هرچند در آغاز خان‌هاي بختياري از (لر) بودن خود گريزان نبودند اما آرام آرام لر بختياري، نزد خان‌ها و بزرگان بختياري به لر و بختياري تبديل مي‌شد به نحوي كه براي نمونه، همسران خود را از خانواده‌هاي بزرگ (بي‌بي) و از آن خانواده‌هاي معمولي و به اصطلاح رعايا را (لر) مي‌گفتند.
)